آرشاآرشا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

آرشا پادشاه زندگی ما

11 ماهگی آرشا گلم

                                                        سلام گلم کلی خبر جدید دارم خیلی سرم شلوغه گلم عروسی عمه هستو منم سرم شلوغ اول بگم گل من ٢ روز رفته تو ١١ ماه دیگه مرد شدی ١١ ماهگیت مبارک گل من میگم آرشا میگه ب(بعله)هر جای خونه باشی من صدات می کنم و شما جواب می دی ب  دیگه راحت اسم منو مامان جونو صدا می کنی ماما به حسن جونو باباجون می گی ب...
17 مهر 1390

10 ماهگی آرشا

  وای که گلم یادم نبود بگم آرشا ١٠ ماهه شده ١٥ شهریور مامان نتونست بیادو بگه آرشا گلش رفته تو ١٠ ماهگی امروز ١٩ شهریور دیروزم تولد حلیه بود عمرم حلیه ٩ ساله شده . تولدت مبارک خاله جون   آرشا من الان دیگه می خواد منو صدا کنه که باهاش بازی کنم می گه داکی آرشا عاشق اینه که باهاش بازی کنی و براش صدا در بیاری بابایی که عاشق آرشا و سر و صداست وای که مامان من از دست خوابیدنت چه کار کنم تو خواب چهار دست و پا میره این طرف به اون طرف خونه چند شب پیش نصف شب دیدم نیستی ترسیدم و همه جارو گشتم آخرش دیدم رفتی زیر میز ناهار خوری خوابیدی شبا باید با بابایی دورت حصار بکشیم ...
19 شهريور 1390

زمین بازی آرشا

سلام گلم حال و احوال شما؟؟؟ امروز گلم 29 مرداد و الان من سر کارم گلمو گذاشتم خونه مامان جون حلیه و امیر محمدو چند روزی هست با باباجون اومدن پیش ما چی می شه خونه مامان جون وای وای وای بیچاره مامان جون و خاله  شیطون من که امروز نتونستم درست لباسامو بپوشم بیام سر کار آخه نفس من چند روز که تا من از کنارش میام  گریه می کنه و می گه ماما ماما باید یک سره پیشش باشم پشت سر بابایی گریه می کنی می گی بابا ماما .قربونت برم دکتر می گه الان زمانی که منو شناختی و داری وابسته به ماما می شی .قربونت برم که پیشت نیستم از راه دور دیروز جمعه بود بابایی یه فکر خوب داد گفت که آرشا دیگه تو تختش(تخت پارکت) نمی خوا...
29 مرداد 1390

درباره مامانی و بابایی و پادشاه زندگی ما

  سلام من مامان فهیمه هستم 25 سالم بود که با بابا حسن که 29 سالش بودآشنا شدم (86)من از وقتی درسم تموم شد رفتم سر کار و الان 6 سال کارمند کتابخونه هستم بابایی cng داره خیلی نجیب ساکت و آروم من خیلی دوستش دارم ما 3 سال بعد آذر 89 خدا  یه فرشته بهمون داده یه فرشته فرشته ... آرشا خیلی آرومه گلم فقط می خنده البته اولا خیلی اخم میکرد منم ناراحت بودم که فقط اخم داره ولی الان هر وقت بهش نگاه می کنی می خنده پسر گل من بیشتر به باباش برده البته هر کی یه نظر می ده .                        &nb...
18 مرداد 1390

9 ماهگی آرشا

سلام گلم امروز ١٥ مرداد و گلم ٩ ماهه شده عمر من دیروز همش زبونتو بیرون می آبردی و باهاش بازی می کردی امروز از صبح گذاشتمت خونه مامان جون دیشب مادر جون بابایی فوت کردو   من از صبح اونجا بودم شما هم پیش مامان جون بودی مامانی دوست داره گلم از سر کار یه بوس آبدار میفرستم برات گلممممم     ...
15 مرداد 1390

بلند شدن آرشا

مامانی به قربونت بره  الان حسن جون زنگ زد گفت بیدار شدی می خواد ببرت خونه مامان جون  عمرم این روزا دیگه تا سقف می بینه خوشحال می شه و میگه ب فدات شم عاشق اینی که بری تو اتاق خاله فرشته و فقط جیغ بزنی  که بب بعدشم می ری که از تختش بالا بری . عمر مامان دیگه ٣-٤ روزه دست می گیره و بلند می شه می خوای از همه جا بالا بری .وای که دیگه باید تمام حواسا به آرشا شیطون باشه که یه بار از جایی نیفته گلم  . دیشب بابا جون برات از مغازه ٢ تا  کنترل تلوزیون آبرد یه طوسی یه مشکی گذاشتم جلوت دیدم مشکی برداشتی گلم از مشکی خوشش اومد دادم به خودت  که دیگه کنترل خودمونو تو دهنت نکنی که میکروب دا...
12 مرداد 1390

اولین سال تولدم با کلوچه من

سلام کلوچه من دیشب حسن جون برام تولد گرفت هوررررررررراااااااا یه دسته گل یه کادو روی دسته گل نوشته بود از طرف پسر بابا یعنی تو گرفتی ؟؟مرسی کلوچه من گلش خیلی قشنگ بود کیکشم خیلی خوشمزه بود مامان جونم مثل همیشه بهم .... زحمت کشیدن  با بابایی و خاله فرشته. امروز صبح دیرتر از همیشه پا شدی سریع بردمت حمام دیرم شده بود تند تند لباسامو پوشیدم که برم سر کار گذاشتمت توی گهوارت که دیدم از تو گهوارت پا شدی شیرجه زدی توی تخت من وای که بلا دیگه توی گهوارتم نمی تونم بذارمت ٢ روز پیشم که از تو تختت پا شدی   ...
9 مرداد 1390

تولد آرشا و خاطرات

    سلام گلم من اینجام تا اگه بتونم قسمتی از خاطراتتو برات بنویسم که اگه تونستی خوندنو یاد بگیری بیای اینجا و این خاطراتتو بخونی من از ٧ ماهگی شروع به نوشتن خاطراتت کردم اگه دوست داشتی کاملتر برات بگم باید مامانی و بوس کنی تا خودم برات بگم که آرشا شیطون من از الان با شیطنت چه کارا که نمی کنه...........................     آرشا جون  عزیز دلم مامانی ٩ ماه گلمو ازش مراقبت کرد  دکتر گفت آرشا جون ١٥ آذر بدنیا می آد شب اول محرم بود  من تا اول آذر رفتم سر کار و بعد برای بدنیا اومدنت مامانی ٢ هفته قبلش رفت خونه خاله فاطی تهران و بابا...
6 مرداد 1390

اولین مسافرت آرشا

  مسافرت شمال   گلم ٦ ماهت بود که رفتیم شمال (البته قبلش اولین بار تو عید رفتیم محلات نمایشگاه گل )خونه خاله اعظم وای چه مسافرتی بود با گلم مامان جون بابا جون خاله فاطی اینا خاله اعظم و خاله سعیده خاله الهه با دوست بابا جون همه اونجا بودن ما ١ هفته قبلش رفتیم تهرانو همه که اومدن راه اوفتادیم تا ١ روز قبل از اینکه مرخصی ٦ ماهه مامان تموم بشه اونجا بودیم رفتیم تو ویلا کنار گلا ازت یه عالمه عکس گرفتم رفتیم کنار دریا حسن جون پاتو کرد تو آب  خیلی خوشحال شدی عمرم  اونجا  مامان من همش استرس داشتم که از فردا گلمو چه کار کنم البته ١ روز خاله الهه و ١ روز بابا نگهت داشتن تا مامان جون از شمال اومد...
6 مرداد 1390