درباره مامانی و بابایی و پادشاه زندگی ما
سلام من مامان فهیمه هستم 25 سالم بود که با بابا حسن که 29 سالش بودآشنا شدم (86)من از وقتی درسم تموم شد رفتم سر کار و الان 6 سال کارمند کتابخونه هستم بابایی cng داره خیلی نجیب ساکت و آروم من خیلی دوستش دارم ما 3 سال بعد آذر 89 خدا یه فرشته بهمون داده یه فرشته فرشته ...
آرشا خیلی آرومه گلم فقط می خنده البته اولا خیلی اخم میکرد منم ناراحت بودم که فقط اخم داره ولی الان هر وقت بهش نگاه می کنی می خنده پسر گل من بیشتر به باباش برده البته هر کی یه نظر می ده .
گل من تا 6 ماهگیش پیش خودم بود از صبح تا شب با هم بودیم وای که چه کیفی داشت تا ظهر با هم می خوابیدیم .
از وقتی به دنیا اومدی بابایی خیلی کمکم می کنه شبا می خوابونت مهمونی ها می گریرت جاتو عوض می کنه حمام می برت من بدون بابا جون اصلا نمی تونم ... ما دو تایی با عشق به پادشاه زندگیمون خدمت می کنیم.
الان نزدیک 2 ماه اومدم سر کار بعد از 6 ماه مرخصی هر چی گشتم پرستار خوب پیدا نکردم می خواستم مامان جون نیفته به زحمت که آخرشم مامان جون گفت گلمو خودم نگه می دارم هر روز از خواب که پا می شی حسن جون می برت خونه مامان جون پیش خاله فرشته و بابا جون تا من بیام اونجاییی و بازی میکنی .