آرشاآرشا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

آرشا پادشاه زندگی ما

بدون عنوان

سلام مامانی من حرفی ندارم فقط میتونم بگم شرمنده ام تنها حرفی که میتونم بزنم برا این همه تاخیرم تو وبلاگ این جمله است تمامی سدها را به بهانه بودن با تو میشکنم............. عمرم تنها بهانه زندگی من و بابا حسن الان و تو این لحظه که دارم بعد از تاخیر یکساله مینویسم 9 ماه از اومدنمون به جزیره میگذره و من  و بابا  و عشقم هر سه تا با هم و کنار هم و برای هم و به عشق هم زندگی می کنیم امروز 10 روزی میشه که من کارم تو دانشگاه درست شده و گلم  می ره مهد و حسابی عادت کردی به محیط مهد و مربیای مهد قول  دوباره عکساتو تو وبلاگ بذارم مامانی       ...
12 مهر 1393

همگی مریض شدیم

سلام مامانی امروز سه شنبه است از هفته پیش  گلم  سرما خوردی چشمات امروز از سرماخوردگی باز نمیشد باد کرده و قرمز شده از هفته پیش تا حالا کسلی غذا خوب نمی خوری و لاغر شدی خیلی هم بد خواب شدی دیشب از ٩ که رفتیم بخوابیم ١٢ خوابیدی وای مامان فکر منم باش من خیلی خسته می شم خیلی........................ مامانی چند روز که سرما خورده فقط دوست دارم بخوابم کسل کسلم بابا حسنم که دیگه نگو سرماخورده چند روز همگی مریض مریضیم   ...
12 ارديبهشت 1391

خاطراتی که آرشا رو ناراحت کرد

واکسن 8 ماهگی امروز  حسن جون بردت واکسنتو بزنه٢٥ تیر  و واکسن ٨ ماهگیتو باید بزنی منم سر کارم عمرم کاش مامان پیشت بودزنگ زدم خاله فاطی گفت حالت خوب خدا کنه شب تب نکنی گلم اومدم خونه تب داشتی تا شب فقط بی تابی می کردی اولین واکسنت بود که درد داشتی تا شب رو پام بودی حسن جون زود اومد خونه شب رفتیم باغ خدا رو شکر آروم گرفتی تو کالسکت خوابیدی گلم مامان خیلی نگرانت بود   عقشولی من   دیروز عروسی داشتیم تمام  حواسم بهت بود (9 مرداد)90ولی نمی دونم چی شد که یه باره از پله ها اوفتادی خیلی گریه کردی چه کار کنم گلم این پله ها ی تو خونه شده دردسر   ...
9 مرداد 1390
1