آرشاآرشا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه سن داره

آرشا پادشاه زندگی ما

10 ماهگی آرشا

  وای که گلم یادم نبود بگم آرشا ١٠ ماهه شده ١٥ شهریور مامان نتونست بیادو بگه آرشا گلش رفته تو ١٠ ماهگی امروز ١٩ شهریور دیروزم تولد حلیه بود عمرم حلیه ٩ ساله شده . تولدت مبارک خاله جون   آرشا من الان دیگه می خواد منو صدا کنه که باهاش بازی کنم می گه داکی آرشا عاشق اینه که باهاش بازی کنی و براش صدا در بیاری بابایی که عاشق آرشا و سر و صداست وای که مامان من از دست خوابیدنت چه کار کنم تو خواب چهار دست و پا میره این طرف به اون طرف خونه چند شب پیش نصف شب دیدم نیستی ترسیدم و همه جارو گشتم آخرش دیدم رفتی زیر میز ناهار خوری خوابیدی شبا باید با بابایی دورت حصار بکشیم ...
19 شهريور 1390

خبرای جدید بعد از چند وقت

    سلام مامانی من اومدم گلم  امروز ١٧ شهریور و الان ٢ هفته است که مامان خیلی گرفتار بود خیلی. نتونستم یه سری به وبلاگت بزنمو بگم که ............. مهد رفتن آرشا مبارک مبارک گلم شنبه دقیقا ٢ هفته قبل خاله فرشته پرستاری که قرار شد بیاد تو مهد از آرشا جون نگه داری کنه وای ی ی ی ی خیلی مهربون هم سن خودم مامانی از گلم خوب نگه داری می کنه. هورا آرشا هر روز می ره پیش دوستاش تو مهد ستارگان روز اول یه کم  ناراحت بودی فقط ناراحت گلم  ولی الا دیگه دوست داری اونجارو گلم. عمر مامان تا می ریم می خنده و می ره بغل خاله فرشته .    مامان دیگه خیالش...
17 شهريور 1390

زمین بازی آرشا

سلام گلم حال و احوال شما؟؟؟ امروز گلم 29 مرداد و الان من سر کارم گلمو گذاشتم خونه مامان جون حلیه و امیر محمدو چند روزی هست با باباجون اومدن پیش ما چی می شه خونه مامان جون وای وای وای بیچاره مامان جون و خاله  شیطون من که امروز نتونستم درست لباسامو بپوشم بیام سر کار آخه نفس من چند روز که تا من از کنارش میام  گریه می کنه و می گه ماما ماما باید یک سره پیشش باشم پشت سر بابایی گریه می کنی می گی بابا ماما .قربونت برم دکتر می گه الان زمانی که منو شناختی و داری وابسته به ماما می شی .قربونت برم که پیشت نیستم از راه دور دیروز جمعه بود بابایی یه فکر خوب داد گفت که آرشا دیگه تو تختش(تخت پارکت) نمی خوا...
29 مرداد 1390

لالایی

    لالایی                                                               کودک شما لحظه به لحظه از محیط تاثیر می پذیرد حتی از لالایی هایی که تو مادر مهربان برای او می گویی                 ...
18 مرداد 1390

درباره مامانی و بابایی و پادشاه زندگی ما

  سلام من مامان فهیمه هستم 25 سالم بود که با بابا حسن که 29 سالش بودآشنا شدم (86)من از وقتی درسم تموم شد رفتم سر کار و الان 6 سال کارمند کتابخونه هستم بابایی cng داره خیلی نجیب ساکت و آروم من خیلی دوستش دارم ما 3 سال بعد آذر 89 خدا  یه فرشته بهمون داده یه فرشته فرشته ... آرشا خیلی آرومه گلم فقط می خنده البته اولا خیلی اخم میکرد منم ناراحت بودم که فقط اخم داره ولی الان هر وقت بهش نگاه می کنی می خنده پسر گل من بیشتر به باباش برده البته هر کی یه نظر می ده .                        &nb...
18 مرداد 1390

حکایتی خواندنی : گفت و گوی کودک و خدا

    من که از خوندن این مطلب واقعا شرمنده شدم واقعا من اینقدر ارزشم بالا رفته و خودم قدر خودمو نمیدونم آرشا مامان عمر من تو یه فرشته ای و من نگهبان تو ای کاش من بتونم قدر تورو داشته باشم مامان بتونم اونطوری که شایسته است بزرگت کنم خدایا صبر و تحملی به من بده که تنها هدیه ای که من دادی با کمک بابایی بتونم ازش نگهداری کنم آمین گفت و گو کودک و خدا ادامه مطلب     کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خدا...
16 مرداد 1390

طنز:درد و دل های کودک با پدر و مادر خود

  آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید ! خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود! پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد! مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش " بول بول بول بول" می کند! زه...
16 مرداد 1390

قیمت

این داستان خیلی خیلی زیبا رو من از قسمت نظرات وبلاگ من یه مامانم برداشتم که توسط امیر نوشته شده بود... اینقدر جالب بود که حیفم اومد براتون نذارمش... بخونید .... نظرتون چیه؟    یک روز عصر پسر کوچولوی ما پیش مادرش که در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بود ، رفت و نامه ای را که نوشته بود به او داد . مادر پس از خشک کردن دست هایش با پیش بند ، نامه را خواند ، مضمون نامه چنین بود : برای مرتب کردن منزل 500 تومان برای مرتب کردن اتاقم در طول هفته 1000 تومان برای رفتن به فروشگاه جهت خرید شما 500 تومان برای نگهداری از برادر کوچکتر 1000 تومان برای خالی کردن ظروف آشغال 500 تومان برای دریافت کارت صد آفرین از معلم 200 تومان کل بدهی 3700 توما...
16 مرداد 1390