آرشاآرشا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

آرشا پادشاه زندگی ما

قصه های مامانی

1390/5/9 12:21
نویسنده : مامان فهیمه
1,068 بازدید
اشتراک گذاری

قصه گفتن براي تكامل مغز نوزاد لازم است

متخصصان روان شناسي ، قصه گفتن را براي تكامل مغز نوزادان و كودكان لازم مي دانند و مي‌گويند: با قصه‌گويي ، علاوه بر شناساندن صداي والدين ، صحبت كردن براي كودك راحت مي‌شود و كلمات را صحيح و كامل ادا مي‌كندقصه گفتن برای کودکان

جوجه طلا ، موش بلا ، گربه ي چاق و ناقلاتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود

در باغي موش كوچولويي زندگي مي كردكه خيلي شيطون و بلا بود و براي همين به او موش بلا مي گفتند. يك روز موش كوچولو يك تكه طناب پيدا كرد. آن را برداشت و رفت . توي باغ جوجه كوچولوي قشنگي را ديد كه داشت با يك توپ رنگارنگ بازي مي كرد. مامانش هم همان نزديكي ها قدم مي زد و دانه برمي چيد. موش بلا به خانم مرغه يعني مامان جوجه سلام كرد و گفت : اجازه مي دهيد بچه تان با من بازي كند ؟ خانم مرغه با مهرباني جواب سلامش را داد و گفت : البته كه مي تواني با جوجه طلا بازي كني. آخه اسم بچه ي من جوجه طلاست.

آنوقت موش بلا به سراغ جوجه طلا رفت  و گفت:

سلام سلام جوجه طلا

منم منم موش بلا

مياي با من بازي كني؟                                                                        

توپ و طناب بازي كني؟

بازي ما را شاد مي كنه          

از غصه آزاد مي كنه

قوي و پر زور مي شيم

از تنبلي دور مي شيم

جوجه طلا جواب داد:

عليك سلام موش بلا

خوش اومدي به سوي ما

بازي را من دوست ميدارم

شادي را من دوست ميدارم

مي خوام كه توپ بازي كنم

 با تو طناب بازي كنم

اما بگو موش بلا

فرز و زرنگ و ناقلا

كه چشماي ريزي داري

دندوناي تيزي داري

گوشاي تو چه نازه

دمت خيلي درازه

اگر يه گربه ديدي

ترسيدي و دويدي

بگو كجا قايم ميشي ؟

موش بلا فكري كرد و جواب داد:

نگاه نكن كه كوچكم

خيلي زرنگ و چابكم

نه از گربه نه از پلنگ

نه از جغد و نه از نهنگ

ترسي به دل ندارم

من اهل كارزارم

جوجه گفت:

راست ميگي موش ناقلا ؟

فسقلي شيطون بلا

اگر كه ترس نداري چرا ميشي فراري؟

موش با عصبانيت گفت:

گفتم كه  ترس ندارم

من اهل كارزارم

گربه چيه؟ يه حيوون سر به هوا

يه حيوون زشت و كثيف و بدادا

اگر اونو ببينم

سر دمشو مي چينم

ديروز كه رفتم توي باغ

يهو رسيد گربه ي چاق

ديدم داره نگا مي كنه

منو با اون چشماي زاغ

مي خواست منو شكار كنه

منو شام و ناهار كنه

ولي من كه شجاعم

قوي مثل عقابم

دمم را باد كردم

خودم را چاق كردم

گربه كه ديد دم منو

بازوهاي چاق منو

ترسيد و هي عقب رفت

يه راهي جست و دررفت

جوجه طلا كه بادقت به حرفهاي موش بلا گوش مي داد، سرش را تكان داد و جيك جيكي كرد و گفت:

آفرين به تو موش زرنگ

شجاعي تو مثل پلنگ

حالا بيا بازي كنيم

توپ و طناب بازي كنيم

موش و جوجه شروع به بازي كردند. مدتي توپ بازي كردند و بعد كه از توپ بازي خسته شدند، طناب بازي كردند.آنها همانطور كه بازي مي كردند، آواز مي خواندند:

جوجه طلا:

 آهاي موشي بزن زير توپ

موش بلا:

جوجه جون بگير زدم زيرتوپ

جوجه طلا:

توپ قشنگ و رنگارنگ

 مي خوره زمين مي كنه صدا

موش بلا:

 تاپ و تاپ و تاپ

 دنگ و دنگ و دنگ

موش بلا و جوجه طلا:

 توپ قشنگ و رنگارنگ

 مي خوره زمين مي كنه صدا تاپ و تاپ و تاپ دنگ و دنگ و دنگ

جوجه طلا:              

 آهاي آهاي موش زرنگ

شجاع و ملوس مثل پلنگ

توهستي همبازي من

شريك توي بازي من

موش بلا:

آره منم موش بلا

يه دوست خوب و باوفا

زرنگم و زرنگم

قوي مثل پلنگم

جوجه طلا:

من جوجه ام تويي موش

هردوتامون بازيگوش

موش بلا:

شكر خداي دانا

كه آفريده ما را

جوجه طلا:

داده به ما چشم و گوش

فهم و شعور عقل و هوش

 

موش و جوجه مي خواندند و شادي مي كردند و خانم مرغه همان نزديكيها مي گشت و مواظبشان بود.او حرفهاي موش را كه از زور و قدرتش تعريف مي كرد شنيده بود وتوي دلش به اين حرفها مي خنديد.

ناگهان سرو كله ي گربه ي چاق و ناقلا پيدا شد. او صداي موش و جوجه را شنيد و نزديك آنها كمين كرد تا در يك فرصت مناسب هردوتايشان را شكار كند و شكمي از عزا درآورد.آب از لب و لوچه ي گربه سرازير بود و با خودش مي گفت:

منم منم پيشي بلا

شكم پرست، خوش اشتها

واي خداجون، يه جوجه و يه موشه

يه موش بازيگوشه

حواسشون به بازيه

دلم از اونها راضيه

بايد كمين كنم يه جا

شكار كنم جوجه و اون موش بلا

آخه شكم غذا مي خواد

اگه نخورم قارو قورش درمياد

خانم مرغه كه آن دور و بر مي گشت و دانه برمي چيد، چشمش افتاد به گربه كه پاورچين پاورچين به طرف جوجه و موش مي رفت. نگران شد و دلش شور افتاد. دويد طرف گربه و همينكه گربه دستش را دراز كرد تا موش و جوجه را بگيرد، با نوكش محكم زد روي دم گربه. گربه ترسيد وسرش را برگرداند.مرغ هم با قدقدا كردن به بچه ها خبر دادكه خطر تهديدشان
مي كند. آنها فوراً فرار كردند و زير پرو بال خانم مرغه قايم شدند.خانم مرغه چندتا نوك محكم به گربه زد و فراريش داد. موش و جوجه از ترس مي لرزيدند. مرغ كه تمام حرفهاي آنها را شنيده بود، گفت: موش كوچولو خدا را شكر كه به خير گذشت و من به موقع رسيدم ؛ اما مگر تو نبودي كه مي گفتي از گربه نمي ترسي و اگر گربه را ببيني سر دمشو مي چيني؟ پس چي شد شجاعتت؟ چرا داري مي لرزي؟

جوجه طلا خودش را انداخت وسط و گفت: مامان جون،شايد سردش شده و گرنه اين دوست من كه از گربه ترسي نداره ...

خانم مرغه گفت: عجب بچه هايي هستيد! دست از لاف زدن برنمي داريد. تازه من از موش بلا سؤال كردم ، تو چرا به جاي اوجواب دادي؟

جوجه طلا خجالت كشيد و گفت: واي مامان جون منو ببخشيد.

موش بلا گفت: خانم مرغه خيلي ممنون كه نجاتمون داديد.نمي دونم چرا اينقدر ترسيدم. حواس من فقط جمع بازي بود و متوجه گربه نشدم.

مرغ قدقدي كرد و گفت: درسته، شما دوتا خيلي سرتون گرم بود. همه اش داشتيد از خودتون تعريف مي كرديد و لاف مي زديد.خوب نيست آدم بيخودي از خودش تعريف كنه.بدتر از همه اينكه حسابي بي احتياطي كرديد و مواظب اطرافتون نبوديد و نزديك بود خوراك گربه ي چاق و ناقلا بشيد.

خلاصه بچه ها، موش كوچولوي بلا و جوجه ي ناز طلا از خانم مرغه تشكر كردند و مرغه همان نزديكيها قدم زد و مواظبشان بود تا حسابي بازي كردند و خسته شدند و به لانه هايشان برگشتند.

بالا رفتيم آسمون  پايين اومديم زمين بود قصه ي ما همين بود.

              

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)