آرشاآرشا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

آرشا پادشاه زندگی ما

درباره مامانی و بابایی و پادشاه زندگی ما

  سلام من مامان فهیمه هستم 25 سالم بود که با بابا حسن که 29 سالش بودآشنا شدم (86)من از وقتی درسم تموم شد رفتم سر کار و الان 6 سال کارمند کتابخونه هستم بابایی cng داره خیلی نجیب ساکت و آروم من خیلی دوستش دارم ما 3 سال بعد آذر 89 خدا  یه فرشته بهمون داده یه فرشته فرشته ... آرشا خیلی آرومه گلم فقط می خنده البته اولا خیلی اخم میکرد منم ناراحت بودم که فقط اخم داره ولی الان هر وقت بهش نگاه می کنی می خنده پسر گل من بیشتر به باباش برده البته هر کی یه نظر می ده .                        &nb...
18 مرداد 1390

حکایتی خواندنی : گفت و گوی کودک و خدا

    من که از خوندن این مطلب واقعا شرمنده شدم واقعا من اینقدر ارزشم بالا رفته و خودم قدر خودمو نمیدونم آرشا مامان عمر من تو یه فرشته ای و من نگهبان تو ای کاش من بتونم قدر تورو داشته باشم مامان بتونم اونطوری که شایسته است بزرگت کنم خدایا صبر و تحملی به من بده که تنها هدیه ای که من دادی با کمک بابایی بتونم ازش نگهداری کنم آمین گفت و گو کودک و خدا ادامه مطلب     کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خدا...
16 مرداد 1390

طنز:درد و دل های کودک با پدر و مادر خود

  آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید ! خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود! پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد! مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش " بول بول بول بول" می کند! زه...
16 مرداد 1390

قیمت

این داستان خیلی خیلی زیبا رو من از قسمت نظرات وبلاگ من یه مامانم برداشتم که توسط امیر نوشته شده بود... اینقدر جالب بود که حیفم اومد براتون نذارمش... بخونید .... نظرتون چیه؟    یک روز عصر پسر کوچولوی ما پیش مادرش که در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بود ، رفت و نامه ای را که نوشته بود به او داد . مادر پس از خشک کردن دست هایش با پیش بند ، نامه را خواند ، مضمون نامه چنین بود : برای مرتب کردن منزل 500 تومان برای مرتب کردن اتاقم در طول هفته 1000 تومان برای رفتن به فروشگاه جهت خرید شما 500 تومان برای نگهداری از برادر کوچکتر 1000 تومان برای خالی کردن ظروف آشغال 500 تومان برای دریافت کارت صد آفرین از معلم 200 تومان کل بدهی 3700 توما...
16 مرداد 1390

9 ماهگی آرشا

سلام گلم امروز ١٥ مرداد و گلم ٩ ماهه شده عمر من دیروز همش زبونتو بیرون می آبردی و باهاش بازی می کردی امروز از صبح گذاشتمت خونه مامان جون دیشب مادر جون بابایی فوت کردو   من از صبح اونجا بودم شما هم پیش مامان جون بودی مامانی دوست داره گلم از سر کار یه بوس آبدار میفرستم برات گلممممم     ...
15 مرداد 1390

بلند شدن آرشا

مامانی به قربونت بره  الان حسن جون زنگ زد گفت بیدار شدی می خواد ببرت خونه مامان جون  عمرم این روزا دیگه تا سقف می بینه خوشحال می شه و میگه ب فدات شم عاشق اینی که بری تو اتاق خاله فرشته و فقط جیغ بزنی  که بب بعدشم می ری که از تختش بالا بری . عمر مامان دیگه ٣-٤ روزه دست می گیره و بلند می شه می خوای از همه جا بالا بری .وای که دیگه باید تمام حواسا به آرشا شیطون باشه که یه بار از جایی نیفته گلم  . دیشب بابا جون برات از مغازه ٢ تا  کنترل تلوزیون آبرد یه طوسی یه مشکی گذاشتم جلوت دیدم مشکی برداشتی گلم از مشکی خوشش اومد دادم به خودت  که دیگه کنترل خودمونو تو دهنت نکنی که میکروب دا...
12 مرداد 1390

اولین سال تولدم با کلوچه من

سلام کلوچه من دیشب حسن جون برام تولد گرفت هوررررررررراااااااا یه دسته گل یه کادو روی دسته گل نوشته بود از طرف پسر بابا یعنی تو گرفتی ؟؟مرسی کلوچه من گلش خیلی قشنگ بود کیکشم خیلی خوشمزه بود مامان جونم مثل همیشه بهم .... زحمت کشیدن  با بابایی و خاله فرشته. امروز صبح دیرتر از همیشه پا شدی سریع بردمت حمام دیرم شده بود تند تند لباسامو پوشیدم که برم سر کار گذاشتمت توی گهوارت که دیدم از تو گهوارت پا شدی شیرجه زدی توی تخت من وای که بلا دیگه توی گهوارتم نمی تونم بذارمت ٢ روز پیشم که از تو تختت پا شدی   ...
9 مرداد 1390

قصه های مامانی

قصه گفتن براي تكامل مغز نوزاد لازم است متخصصان روان شناسي ، قصه گفتن را براي تكامل مغز نوزادان و كودكان لازم مي دانند و مي‌گويند: با قصه‌گويي ، علاوه بر شناساندن صداي والدين ، صحبت كردن براي كودك راحت مي‌شود و كلمات را صحيح و كامل ادا مي‌كند جوجه طلا ، موش بلا ، گربه ي چاق و ناقلا يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود در باغي موش كوچولويي زندگي مي كردكه خيلي شيطون و بلا بود و براي همين به او موش بلا مي گفتند. يك روز موش كوچولو يك تكه طناب پيدا كرد. آن را برداشت و رفت . توي باغ جوجه كوچولوي قشنگي را ديد كه داشت با يك توپ رنگارنگ بازي مي كرد. مامانش هم همان نزديكي ها قدم مي زد و دانه برمي چيد. مو...
9 مرداد 1390

خاطراتی که آرشا رو ناراحت کرد

واکسن 8 ماهگی امروز  حسن جون بردت واکسنتو بزنه٢٥ تیر  و واکسن ٨ ماهگیتو باید بزنی منم سر کارم عمرم کاش مامان پیشت بودزنگ زدم خاله فاطی گفت حالت خوب خدا کنه شب تب نکنی گلم اومدم خونه تب داشتی تا شب فقط بی تابی می کردی اولین واکسنت بود که درد داشتی تا شب رو پام بودی حسن جون زود اومد خونه شب رفتیم باغ خدا رو شکر آروم گرفتی تو کالسکت خوابیدی گلم مامان خیلی نگرانت بود   عقشولی من   دیروز عروسی داشتیم تمام  حواسم بهت بود (9 مرداد)90ولی نمی دونم چی شد که یه باره از پله ها اوفتادی خیلی گریه کردی چه کار کنم گلم این پله ها ی تو خونه شده دردسر   ...
9 مرداد 1390